سرم، احسان، دومین نامهات را که از «بلوغ» تو خبر میداد، دریافت کردهام. آنچه را نمیتوانی بهفهمی، کلمات نهنوشتهایست که در نامه تو خواندم و نیز آنچه را که تاکنون نمیتوانی دریابی، حالت ناگفتنی و حتی نافهمیدنی است که همراه نامهات پاک کرده بوی و با پست فرستاده بودی و نامهات را در پنج شش دقیقه، دو سه بار خواندم و اما، پنج شش روز است که مدام مشغولم و هنوز از خواندن آن فارغ نشدهام و انگار که هرچه سطور بیشتری را از آن میخوانم، سطوری که میماند بیشتر میشود و هرچه از آن میفهمم، آنچه باید از آن بهفهمم، بیشتر میماند و گویی – به تعبیر قشنگ مولانا – «این معنی – که به سراغ من فرستادهای – هفتهای است که سر در دنبال من دارد» و عمری را هم اگر بر پشت زمین در فرار باشم، چون سایهای سمج در تعقیبم خواهد بود و تا آن لحظه که خود را در گودال سیاه گوری افکنم، رهایم نخواهد
و چه تعبیر نامتناسبی! چرا بهگریزم؟ مگر نه من چهارده سال است که از نخستین گامی که بر روی این زمین ما نهادهای، چشم براهت دوختهام تا به من برسی، به من که سیونه سال است در همین گوشه – نه – در وسط همین جاده، ایستادهام، تنها و غریب، جادهای بر سینه تافته این «کویر» با کولهبار سنگین رنج، لبهای تفتیده از عطش، پاهای مجروح از سنگلاخ آتش و دستهایی خالی، بیسلاحی و سپری و حتی تکیهگاه عصایی و بیبرق گهگاهی امیدی و حتی، کورسوی چراغ راهی، در دوردستترین افقهای برابرم!
و تو میشناسی این «کویر» را و میفهمی که «این تاریخی که در صورت جغرافیا مجسم شده است»، «هم تاریخ من است، هم فرهنگ من، هم سرگذشت ملت من و سرشت مذهب من».
میرفتم و هرچندی میایستادم و به قفا مینگریستم و نگاههای منتشر مشتاقم، بر خط جاده راه میکشید تا مگر تو را ببینم، ببینم که در آن دورها، چون نقطه لرزانی بر سینه ابهام این کویر، پیش میآیی و همچون ابوذر، در پیشنگاههای چشم به راه پیامبر که در تبوک، با «سپاه سختی» آهنگ نبرد با روم در سر داشت و دغدغه آمدن ابوذر، در دل، در عمق صحرا، این «لکه تیره» در هر قدم «نقطه روشن» میشود و روشنتر، و این «جندببن جناده دور» در هر دم صحابیی نزدیک میشود و نزدیکتر...
...ابوذر
و آن «ابهام» من، تو میشوی، «احسان» من! و احسان خدا را ببین، که میبینم رسیدی! ناگهان! و زودتر از آنکه انتظارت را داشتم. و عجبا! که میبینم، آمدهای و آب همراه داری،
که میدانستی پدرت – چه میگویم؟ - دوستت، دوستانت، این «جیشالعسره» که با سپاهی از روم و مزدور روم در تبوک، به سختی در است، از این کویر آتشریز و مرگبار «نفوذ» میگذرند، در زیر بارش خورشید دوزخ صحرا، صحرای برزخ!
و تو شادی مرا نمیفهمی، که برای فهم این شادی، فهمیده بودن کافی نیست، باید پدر بود و از خدای عزیز محمد و ابوذر، از خدای مستضعفین، خدای من و تو، این «رفیق» رحیم و رحمان – که احسانش از همه مرزهای کفر و دین، پاکی و ناپاکی، و حتی دوستی و دشمنی میگذرد – با تمامی وجودم میخواهم و دامنش را به سرسختی و گستاخی یک «طلبکار لجوج» – همچون آن نابینای مهاجمی که دامن عیسی را در رهگذری چسبیده و رها نکرد – چنگ میزنم و رها نمیکنم تا در حق تو احسانم، نیز چون من، احسانی کند، تا روزی تو هم چون من، لذت این شادی را بفهمی! با خود گفته بودم که هر وقت این فاصلهای را که تقدیر میان من و تو ایجاد کرده است، طی کردی و از راه رسیدی، پیش از هر حرفی و هر کاری، اول تو را به نشانم و گزارش این «کار» را به تو بدهم، تا بهدانی که من، با این امانتی که به دستم سپردند چه کردم و این راه را تا کجا آمدم و از فردا که به دست تو میافتد، بهدانی که با آنچه کنی و از کجا باید راه را ادامه دهی.
اکنون که برای نخستین بار تو را دیدار میکنم و تو برای نخستین بار، به حرف من گوش میدهی، متأسفم که مدهای ندارم که به تو بدهم، خبرهایم همه سرخ است و سیاه و گزارش عمرم نیز نه چندان مثبت و موفق!
دراین گفتگو – که منم که با تو سخن میگویم و آن هم نه سخن دنیا – کلمات بازیچههای مصلحتبازی و سیاستبازی و تقیهبازی نیستند، رسولان پیامآور معصوماند که از حقیقت سخن میگویند و حامل «روحاند»، نه آن روحی که فیلسوفها و صوفیها و زاهدها و قرآنخوانهای سرقبر از آن حرف میزنند و علما دربارهاش بحث میکنند که هست یا نیست و چگونه است؟ و من نمیدانم آن چیست و نمیخواهم بهدانم و بهپرسم تا از خدا «لنترانی» بهشنوم و جواب سربالایی که یعنی «فوضولی موقوف»! «به تو چه»؟ یسئلونک عن الروح، قل: الروح من امر ربی!
مقصودم آن «روح» است که خدا، او را مستقل از همه فرشتگان، به تنهایی نام میبرد، آنکه همه فرشتگان به زمین فرود میآید. کی؟ در «شب قدر»! شبی که چون همیشه جهان تاریک است و زمین در دهان دیو سیاه ظلمت، شب، که در همه ماهیتها و کیفیتها و رنگها و طرحهای وجودی، همه پدیدهها و اختلافها و تضادها و تنوعها و درجهها و ارزشها و اندازهها، همه موجودات، در آن یکی هستند و آن یکی، عدم، هر یکی چون همه و همه هیچ! و این اقتضای حاکمیت ظلمت است که در آن هر مرزی محو است و اقتضای حکومت ظلم، که در آن، هر مرزی، به «تعدی» نفی میشود و مسخ؛ خوب، بد مینماید و بد، خوب؛ دوریها نزدیک و نزدیکیها دور؛ سرخی و سفیدی و سبزی چون بیرنگی همه سیاه؛ =ستی دره و بلندی قله همسطح؛ گوهر و خر مهره، مروارید و مردار و معبد و مزبله، محراب و مغازه، توحید و شرک، تقوی و تعفن، حقیقت و دروغ، شهید و جلاد، پاک و پلید، روحانیت و سحر، جادوگری و وحی، حسین و یزید، همه در هم ریختهاند و قاتیپاتی و درهم برهم و بالا و پائین و پائین بالا و چپ و رو و واگونه؛ و گویی انقلاب شده است. انقلاب سیاه، یعنی قرهقاتی بودن همهچیز و همهکس، قرهقاتی بودن انسان و حیوان و جُماد، که شب است و سیاهی بر زمین حاکم و قاتی یعنی بهمریختگی، قره یعنی سیاه! و بالای سیاهی رنگی نیست. پس، در حکومت سیاهی، هیچچیز، چیزی نیست؛ هیچکس، کسی نیست و مرزی و درجهای و ذاتی و نوعی و ارزشی و صفتی و وضعی و حق و باطلی و صفی... پدید نیست که همه چیز ناپدید است و بنابراین، همه یکی و آن یکی؟ هیچ! هیچی که سیاه است؛ یعنی در شب، فقط شب هست؛ در چیرگی سیاهی عام، بر جهان، جهانیان، «واحد» اند و در جهان، «وحدت»، همچون مردگان، همچنانکه بر قبرستان.
شب که میرود «همه چیز روشن میشود»، یعنی: «اختلاف»! و صبح که برمیخیزد، خفتهها برمیخیزند و صفها جدا میشوند و جبههها کشف میشود، یعنی: «تضاد»!
و این یکی از «آیات روشن» خداست. و نمیدانم چرا این آیه روشن کتاب خدا را تاریک میبینند که: «کان الناس امه واحده».
مردم، یک توده واحدی بودند، همه با هم یکی و همه با هم در یک صف، یکنواخت، قالبی، متشابه، متساوی، همارز و هم اندازه هم، در یک وضع، یک راه، یک احساس، یک تیپ، یک فکر و یک فرهنگ و یک تاریخ و یک ادب و همه مثل هم، همه افراد یک جمع، کپیه یکدیگر و همه نسلهای یک جامعه، پشت در پشت، نسخه بدل یک «متن»، یک «اصل»، «جد بزرگ قبیله»!
و این بود که هیچ چیز نبود که بهتوان آدمها را با آن سنجید و از هم جدا کرد. از ناچاری اسمها و صفتها و مرزها و درجهها و ارزشها و حالتها و صفهایی را که اصلاً به خود انسانها و اختلافهای انسانی ربطی ندارد و انتخاب میکردند تا با آنها افراد و گروههای بشری را نامگذاری کنند و توصیف نمایند و از یکدیگر مشخص سازند؛ مثل خاک، یک قطعه از زمین را: شرقی، غربی، استوایی، چینی، رومی، مصری، یونانی، ایرانی، ترکستانی... (وطن)؛ یا رنگ پوست بدن را: سرخ، زرد، سفید، سیاه! (نژاد)؛ یا خون را: یهود، عرب...! (ملت)؛ یا پدربزرگ را: بنی اسرائیل، بنی عطفان، هخامنشیان، اشکانیان، ساسانیان... (قوم، قبیله)؛ یا فقط با هم یکجا جمع بودن را: جامعه اروپایی، جامعه ایران، جامعه آمریکا... یا شکل حکومت را: امپراطوری رم، شاهنشاهی ایران، ملوکالطوایفی اروپای قرون وسطی؛ یا شکل تولید را: گلهدارها، کشاورزها، صنعتکارها، فئودالیته، بورژوازی...؛ یا حتی شکل زندگی و تجمع را: شهری، روستایی، چادرنشین...؛ یا اندازه پول و زوری که دارند: ارباب، رعیت، متوسط؛ یا شکل کاری که میکنند: روحانی، نظامی، بازاری، کارگر، دهقان؛ یا جنسیت را: زن، مرد، خنثی؛ یا سن و سال را: جوان، کامل و پیر...
اینها هیچکدام خصومت انسانی نیست و فرق آدمها را، ارزشهای مختلف انسانها را، صفها و جهتها و مسئولیتها و هدفها و صفتها و خوبیها و بدیها و زشتی زیباییها و حق و باطلها و درجه وجودی و قیمت انسانی و نوعیت فطرت و کیفیت خلقت و چگونگی نقش و اثر و کار و کرامت و فکر و اراده و آگاهی و آزادی و انتخاب و خلاصه، اندازه حقیقی وجودها و موجودیتهای انسانی انسانها را نشان نمیدهد.
مثل اینست که شاگردان یک مدرسه را اینجور تقسیم کنیم که: تمام شاگردانی که کت و شلوار خطدار دارند در یک صف، آنهائی که ساده پوشیدهاند در یک صف؛ مودارها در یک کلاس، کچلها در یک کلاس دیگر؛ چاقها در سیکل اول، لاغرها در سیکل دوم؛ بچههائی که خانهشان تو خیابان است مبصر و آنهایی که در پس کوچه شاگرد عادی؛ آنهائی که با اتومبیل شخصی میآیند، معدلشان بیست، آنهائی که با دوچرخه میآیند دوازده؛ آنها که با اتوبوس، تجدیدی، آنها که پیاده، رفوزه، و شاگردانی هم که پول توجیبی ندارند، از مدرسه اخراج! از تحصیل محروم، چون مسلماً پول برای اسمنویسی در مدرسه ندارند.
خرپولزادهها، برای تحصیل، اروپا و آمریکا، و در بازگشت، رییس و استاد و صاحبمنصف و مسلط بر مردم، پولدارزادهها تحصیل در مدارس دولوکس و تحصیلات عالیه دانشگاهی، کمپولزادهها، تحصیلات متوسط نمیهکاره، بیپولزادهها، بیسواد، در تحصیل و علم به رویش بسته، برود دنبال عملهگی، که سنت تاریخی دوران سلطنت انوشیروان دادگر و دولت بزرگمهر حکیم است که حکومت متحد «عدالت و حکمت»، هزاروچهارصد سال پیش حکم صادر کرد که «کفشگرزاده» حق ندارد، به هیچ قیمتی، حتی اگر پدرش همه هستیاش را بدهد، تحصیل کند؛ چون، تحصیلکرده که شد، جزئ طبقه انتلکتوئل، تحصیلکرده و روشنفکر... – طبقه دبیران میشود و فکر و علم که موهبتی است شریف و اهورائی و باید در انحصار اشراف و یا روحانیون بماند، بدست طبقات پست کارگر و کاسب شهری و دهقان دهاتی میافتد که بیشرفاند و بیروحانیت و معنویت و آن وقت، هم حکومت و هم مذهب، از انحصار «نجیبزادگان» در میآید و دستهای زمخت و خاکآلود و پینهبسته نانجیبها به دامان این موهبت خدایی و آسمانی میرسد...»
اینجور تقسیمبندی، میبینی که تقسیمبندی انسانی نیست، یعنی حقیقت وجودی انسانها را نشان نمیدهد و در نتیجه این صفبندیها و مرزکشیها همه جعلی و فرضی و الکی است و در واقع، در تاریکی و سیاهی حاکم – که چشمها نمیبینند و هیچکس خود را و دیگران را تشخیص نمیدهد، زیرا نه نوری هست و نه ملاکی – همه یکی هستند، همه در ظلمت و ظلم، به هم درآمیخته و نامعلوم و نامرئی، یک «امت واحده» هستند. «ترازوی قیامت»! «هرکه به وزن یک ذره» خدمت کرده باشد، آن را میبیند، هر که به وزن یک ذره خیانت کرده باشد آن را میبیند». و آنگاه پاداش و کیفر، بهشت و آتش! و آنگاه تقسیمبندی انسانها، نه براساس خاک و خون و شغل و طبقه و رنگپوست و پولجیب و... بلکه براساس «عمل»، «عمل انسانی»، یعنی آنچه با «آگاهی»، «انتخاب» و «آفرینندگی» - که سه استعداد ویژه انسانیاند – خلق کردهای، انجام میشود و صفبندی آدمها، صفی: ملعون، مغضوب، دوزخی، به فرمان دقیق و درست ترازوی «عدالت»، و شهادت، با گوش و چشم و دل خود انسانها، که در اسلام، نه تنها هر فردی، به تنهایی، که هر عضوی از یک فرد به تنهایی مسئول است: انالسمع و البصر و الفواد، کل اولئک کان عنه مسئولا. وصفی: نجاتیافته، سرفراز، بهشتی، پس از عبور از «ترازو»، در صحرای «محشر عمل»، «قیامت عدل» و ارزیابی انسانها، رسیدن به حسابها و کتابها، دوصف، کشیده از ترازو – پایگاه عدالت – تا تقدیر – سرانجام حیات – سرنوشتی که هر کسی، با سر انگشتان خویش، آگاهانه، نوشته است، صفی:... این «دعوت» و این «روح» و این «بعثت» و این «حشر» و این «قیامت» و این «بازگشت حیات» و این «تجدید ولادت» و این «معاد» و این «عدل» و «میزان» و این «روز حساب» و این «کیفر و پاداش» و این تقسیمبندی یک «سنت الهی» است. تنها ویژه پس از مرگ نیست، پیش از مرگ نیز هست.
«قیامت» و «معاد» یک «سنت» است؛ سنت، یک قانون خدایی حاکم بر هستی است و حاکم بر حیات و بر انسان. قیامت و معاد، در همین جهان در زندگی هر فردی هست، در زندگی هر جامعهای، در هر عصری، هر تاریخی. وحی، بعثت پیامبران و دعوت آنان به قیام برای «قسط» در هر زمانی، هر زمینی، صور اسرافیلی است که بر «قبرستان سرد و ساکت یک عصر» میدمد و روحی است که بر کالبدهای مرده، فضیلتهای فلجشده و نبوغهای مدفون و انسانهای مرگزده و تنهاهای زندان خفقان و سیاهی و پوسیدگی و مرگ بر پا میشود و «میزانی» بر پا میگردد و آدمها بدان سنجیده میشوند و صفها را از هم مشخص میگردند و جبههها در برابر هم قرار میگیرند و آنگاه، حق و باطل، خدمت و خیانت، زشتی و زیبایی، با هم درگیر میشوند و جهاد آغاز میشود و حساب و کتاب و بهشت و دوزخ و...
پیشانیهای سیاه فروافتاده
پیشانیهای سپید سرفراز!
نامههای عمل سیاه.
نامههای عمل سپید.
برگرفته از کتاب نامهها مجموعه آثار 34